کوير با تمام نداشته هايش داشته هايم را گرفت.گويي مرا از عمق جان تهي کرد.جاني که خشکي خاکش کوير طبس را آبادي بود……
راه را نميدانم و آشنايي ندارم اما تطابقي مي بينم در ميان خويش و کوير.هيچيش همچون پوچي افکارم خشکيش همچون قلب افسون شده ام گرمايش داغ دلم و سرمايش سردي دستاني را حکايت ميکند که از پس کودکي سرد مانده.نامش بر دلم لرزه مي اندازد ميلرزم و در خويش مي روم.فکري ست انبوه که دلم را فرا ميگيرد.خود را گم ميکنم و بر روي شنها مي غلطم.افکارم گيج ميخورند و مي چرخند تا سکوتم را ميشکنم و فريادي سر ميدهم. هرچند که انعکاسي ندارد گويي اينجا فريادرسي پيدا نخواهد شد چرا که کوير فريادت را به گوش جان ميگيرد و خاموشت مي کند.بر روي رملي از شن هاي نرم و مهربان زانوي خويش در بغل گرفته و به عمق بيابان مي نگرم.بياباني كه پاياني ندارد.وسعتي دريايي چشمانم را فرا مي گيرد.سکوت است و خاموشي و فراموشي. فراموشي خويش و رهايي از تشويش و باز جويي به روزگار وصل خويش!!!!
اين بار کوله اي نبسته ذهني مغشوش وسايل نخريده و پولي جا مانده سر آغاز سفر من است.
حول و حوش 1 سوار اتوبوسي مي شويم که جايي براي من و حاجي(حاج آقا کرمزاده) ندارد.مجبورا رديف جلو کنار راننده سوار مي شويم.بعد از 4 ساعت به ترمينال تهران رسيده کوله ها را به دوش انداخته و از مسير پر پيچ و خم شهر تهران با سختي تمام و ترافيکي وصف نشدني به درب دانشکده فني مي رسانيم.تجربه ي حاجي باعث ميشود تا شام را همين که برسيم بخوريم و چاي داغ که نيمي از لذايذ زندگي حاجي است را نيز بنوشيم و آماده ي بار زدن کوله ها شويم.به قدري تمام مسائل با برنامه ريزي انجام شده که قرار حرکت ساعت 7:30 تا 9:30 به طول مي انجامد.بالاخره پس از کلي جنگ و نزا بر سر جا و صندلي سوار بر اتوبوس ها عازم طبس ميشويم.
من 22 سال سن دارم !!!! در طول مسير بيش از عمري که من رفته بودم دستشويي در دستشويي هاي تمام مساجد و معابر و مکانهاي عمومي و خصوصي از پمپ بنزين گرفته تا هتل رستوران سر راهي توقف ميکنيم تا بالاخره پس از 12 ساعت به مسير تجمع ميرسيم پياده شده وسايل را مهيا و صبحانه را صرف ميکنيم و ببا اهالي همايش که گويي خانه ي خاله آمده اند همراه ميشويم.پس از مدتي پيمايش حوصله ي حاجي سر رفته از دوستان جدا ميشود و به سرعت به سوي کمپ ميرود.من که در مسير در دست دوستان انواع وسايل لهو لعب از گيتار و تنبک و قليون و وسايل ديگري که از گفتن آنها اجتناب ميکنم نزديک است دو عدد شاخ زيبا در آورم تا عملي شدن اين مهم خودم را به حاجي ميرسانم.به کمپ اول ميرسيم چادر را برپا ميکنيم و منتظر خونه ي خاله نورداني مي شويم که به ريبايي و هرچه متنوع شدن برنامه کمک به سزايي ميکنند.اين تنوع به قدري چشم گير است که مسير 90 دقيقه اي 4 ساعت به طول مي انجامد!!!!!همين که دوستان ميرسند ماشين نهار هم از راه ميرسد.
نزديک شب است صداي دايره ي دوستان از دور به گوش مي رسد.از چادر به هواي برنامه اي جالب خارج ميشويم.هر گروهي آتشي بر هم زده دور آتش مشغول بگو بخند و بزن و برقص هستند.من و حاجي هم که نه عضو گروهي و نه عضو ارگان خاصي هستيم مجبور به دور خويش ميچرخيم و مات و مبهوت دوستان دست به رقص هستيم.گويي برنامه فقط براي رقص و قر دادن برگزار گشته است که اين دوستان پس از 7 دوره که 7 سال را شامل ميشود به چنين تبحوري رسيده اند.ناگهان فشفشه اي به سوي ستارگان زيباي پر نورکويري روانه مي شود.نزديک است سقف آسمان را پاره کند.هيچ در خود چين هم چنين آتش بازي سابقه نداشته.گويي برنامه ي افتتاحيه بازي هاي المپيک است ترسم از ستارگان زيبايي ست که هر لخظه امکان فروريزيشان از آسمان بر سرمان است…….
پس از پايان مراسم آتش کشاني از بلند گوي دست ساز مسئولين بيرجندي همايش با بلندي هر چه تمام تر اعلام ميشود: افتتاحيه برنامه ……
پس سکوت ترسناکي کل کوير را فرا ميگيردصداي قرآن يکي از اساتيد قابل تقدير حاضر در همايش که هر مسلماني را از خواندن قرآن پشيمان ميکند بلند ميشود.قاري بيخيال قضيه نشده انگار قرار است کل بقره را براي ما ختم کند. با صداي صلوات جماعت از خواب زيبا بيدار ميشوم به سلامتي مراسم قرائت تمام شده و من در خواب غفلت بودم همچون هميشه!!! سخنران شروع کرده با تشکر و تجليل از دوستان بيرجندي به نکته ي جالبي اشاره ميکند.از قبل قرار بود که برنامه با پيمايش 10 کيلومتر در روز اول و 25 کيلومتر در روز دوم و شب ماني در کمپ دوم انجام شود اما به دو دليل: يکي به دليل محبتي که دوستان خاله نورد به ما داشتند و تاخيري که پيمايش روز اول داشتند و دليل ديگر اعلام کار گروه امنيت استان يزد از استقرار و کمين دزدان صحرايي در مسير پيمايش روز دوم و نا امني مسير مجبور به اقامت دوباره شب ماني در همان کمپ اول شديم.خبر به قدري به مزاج دوستان خوش آمده بود که پس از پايان سخنراني مسير تجمع تا چادر را پشتک وارو و مهتاب بالانس طي مي کردند.گويي همه ي اينها يک نقشه بود و يک کلاه فرنگي يا بهتر بگويم کلاه بيرجندي گشاد بود که به من اصلا هم نمي آمد!!!
بعد شام مراسم رسد ستارگان بود از شانس مشتري هم کنار ماه تشريف داشتند.در کل برنامه ي خوبي بود.بعد مراسم رسد حاجي را که در ستارگان گم کرده بودم يافتم و با هم به سوي مراسم قر ريزان ميرويم.بزن و برقصي است بيا و ببين.جاي آقاي احمدي را کاملا احساس ميکردم به قدري که ياد قر هاي ايشان مرا از دل کوير به ميان جنگل هاي زيباي شفت ميکشاند.بگذريم چون موضوعي گذشتني ست بر ميگرديم به محفل گرم و داغ دوستان اهل دل.
پس از مراسم اهالي نوبت مراسم رقص محلي رسيد هم رقص معمولي هم رقص چوب و هم رقص سيني داشتند.خلاصه ما در اين برنامه چيزي جز رقص نديدم و گاهي مراسم رقص به محافل خودماني تبديل ميشد که گرماي آتش ما را پا بنده خويش مي نمود وگرنه حس چنين مراسمي ديگر در دل من که خشکيده.پس از گرم تر شدن ماجرا مناسب ديدم تا محفل داغ دوستان را ترک کنم و تا دست يکي را در دستم نگذاشته اند همچون گلوله اي فرار را بر قرار ترجيح دادم و به چادر رفتم.
در کيسه خواب هم ماجرا هايي داشتم ديدني از فرط سرما دستانم يخ زده بود نميدانم کوير بود يا اورست 8 هزاري که چنين پدري در مي آورد.روزنه ي بالاي کيسه خواب را نبسته ام در خواب هرچه تقلا کردم نشد که نشد و تا صبح هم سرما و هم صداي ديمبارابادامه اهالي خواب را بر چشمانم حرام کرد.
حول حوش ساعت 7 بود حاجي براي اينکه جا نمانيم مرا با سوالاتي که هنوز هم جوابشان برايم خنده دار است از خواب بيدار ميکند.من که تا صبح نخوابيده ام تازه خوابم گرفته است به سختي تمام سعي ميکردم به تمام سوالات جواب درست و فوري بدهم ولي باز هم به خواب ميرفتم . حاجي هم که گويي کمر به بيدار کردن من بسته بيخيال نميشود !! آخر سر خواست مرا با علايقم بيدار کند گفت پاشو از طلوع عکس بگير از دست ميره ها!! من که در عالم خواب بودم گفتم حاجي غروبشو گرفتم طلوع و غروب نداره فرقي ند ارن که…… و باز به خواب عميق سحرگاهي فرو رفتم.تا بيدار شوم ساعت 9 شده بود. صبحانه که خورديم کوله ي کوچکي بستيم و آماده ي حرکت شديم.ساعت 10 بود که جماعتي خود را آماده ي حرکت کرده بودند.ماشااله ماشااله برنامه کاملا متفاوت بود 3 ساعت اختلاف زماني بد تفاوتي است.جلودار برنامه آدم جالب و باهالي بود ما را چند ساعتي دور کمپ چرخاند به عنوان 25 کيلومتر پياده روي در دل صحرا.بي معرفت لااقل قدري دورتر نبرد مارا که حداقل کمپ و چادر ها ديده نشود تا ما هم دل خوش اين قضيه باشيم که واقعا الان در دل کوير هستيم از کمپ دوريم!!!!
اواسط راه است از اکيپ آش و لاش جدا شدم و زدم به کوير به مناطق بکري که جاي پاي اهالي ديگر نبود مسير بسيار زيبا بود تپه هاي شني درختچه هاي کوچک و کهن سال ….براي لذت بيشتر ترجيح ميدهم با پايي برهنه مسير را طي کنم.واي که لذت غير قابل توصيفي داشت.تا دير نشده بايد به کمپ بر ميگشتم که اگر دير ميجنبيدم حاجي نگران ميشد.عازم شدم گويي اهالي باز نگشته اند فرصت را مناسب ديده خويش تن را به سمت دستشويي هاي صحرايي کار گذاري شده در سمت جنوبي کمپ رساندم تا با دل سير و هيچ مزاحمي به کارم برسم .آفتابه اي در دستم و بطري آبي براي محکم کاري در دست ديگر به سمت جاي مذکور به پرواز در آمدم و رسيدم.بعد از گذشت چند مدتي ناگهان صداي اصابت سنگها من را به خويش مي آورد.گويي رمي جمرات است و مسلمانان به سمت شيطان لعين و رجيم در حال سنگ اندازي با حالتي مضطرب از مستراح بيرون ميزنم صفي به وسعت صف گازCNG در مقابل ديدگانم ظاهر شد از خجالت برگشته کمر را سفت کرده و سرفه اي ميکنم سمت روبه رو را در پيش گرفته حرکت ميکنم تا ديگر چشمم به چشم منتظران نيوفتد.
شب است من تازه از خواب بيدار شده ام.حاجي ميگويد بيرون خبري نيست من كه ميخوام بخوابم توام اگه ميخواي بخوابي بخواب اگه ميري بيرون برو.من كه تازه از خواب بيدار شده ام از چادر ميزنم بيرون گويي صداي ساسي مانكن كه از دور ميرسد مرا به سمت خود ميكشد.ميرسم اينبار محل تجمع دور از كمپ است تعدادي ماشين شخصي شاسي بلند دور هم جمع شده با صداي بلند در حال پخش موسيقي هستند و اهالي دور آتش مشغول دست زدن و عده اي هم داخل مشغول رقصيدن.سرد است حلقه ي ايجاد شده بزرگ است و گرماي آتش مانند شب گذشته نيست مجبور ميشوم براي گرمي جان خويش به وسط محفل دوستان روم و به بهانه ي رقصيدن جان خود را دور آتش گرم كنم.شايد هم همه ي اين حرفا بهانه است تا بخواهم شما را گمراه كنم………بعد از فيض از مجلس گرم و بعد از گرم تر شدن آهنگ ها و داغ كردن دوستان محفل را دو دستي تقديم ميكنم و به سوي چادر و كيسه خواب روانه ميشوم.
صبح روز جمعه است حاجي مثل هميشه سحرخيز است و منتظر طلوع!اينبار تا حرف از طلوع ميزنم بيدار ميشوم.در دلم ميگويم((حاجي تا من از اين طلوع عكس نندازم بيخيال نميشه ميرم عكس ميگيرم و باز ميام ميخوابم)).از چادر با دوربين خارج ميشوم.طلوع زيباست خورشيد چشمانم را از نور خويش لبريز ميكند.عكس ميگيرم و به چادر كه بر ميگردم ديگر از خواب بيزارم!تازه ميفهمم كه چرا بايد از طلوع عكس ميگرفته ام!!
روز حركت است.بعد صبحانه كوله ها را و بعد چادر را جمع ميكنيم.گروهي حركت كرده اند و به محل توقف روز اول بازگشته اند.كوله را بر دوش افكنده به راه مي افتيم.عشاق را يكي پس از ديگري پشت سر ميگزاريم و به اول صف ميرسيم.براي استراحت ايستاده اند بي توجه به آنان به مسير خود ادامه ميدهيم و به سرعت خود را به محل اتوبوسها ميرسيم.حاجي ميداند كه تا رسيدن اهالي هنوز چند ساعتي ديگر مهمان كوير هستيم صلاح ميبيند چادر را دوباره بر پا ميكنيم.پس از صرف ناهار و خواب ماشين ها ساعت 2 از راه ميرسند.پس از يك سري حواشي ديگر ساعت 4 به حركت در مي آييم و ساعت 5 بامداد به تهران ميرسم و ساعت 9:30 من در خانه هستم………
در پايان از حاج آقا كرمزاده كه بسيار در حق بنده لطف كردنند متشكرم…..
ارسال : افشین نظری
منبع :گروه کوهنوردی اورست زنجان
پاسخ دهید