- نام: سمیرا منفرد
- تاریخ تولد: دوشنبه، ٤ دی ۱۳٥٧
- وبلاگ : بیا تا برویم http://biyataberavim.persianblog.ir
………………………………………….
آبان 92-به سوی طبس
سلام.سفری دیگر به سویی دیگر از ایران عزیزمان را آغاز میکنم.این بار قرار است پا به پای رملهای کویر همسفر باشم.در جاده هایی محو در خط افق و در راستای دشتهای بیابانی.با من همسفر باشید که یکی از شگفت انگیز ترین سفرهایم را تقدیمتان میکنم.میخواهم شما را به قلب کویر برده و در کنار شالیزارها مهمان پیاله ای چای سازمتان در جاییکه نخل سایه خرما میندازد.میخواهم شما را ببرم در قلب کویر و در چشمه سارهای برآب خنکتان سازم.میخواهم با ارواح جنیان همسفرتان کنم در دره هایی تودرتوو هولناک.میخواهم عاشورای کویر را بر مزار مردگان هزار ساله برپا کنم…همراهم باشید….
آبان 92-روستای کریت-عاشورا
عاشوراست و ما صبح زود از طبس راه افتاده ایم سوی ناکجاآبادی که دل ما را برد و دل دارد ما را میکشاند به جایی که سوز کویری آتشش زند در غم خاک و باد.
20 کیلومتری جنوب طبس در مسیر جاده طبس-دیهوک هستیم.اینجا را خاک مرگ پاشیده اند.تنها صدای باد است که میاید و خانه هایی ویران که با هر وزش بادی غباری بیشتر بر چهره شان گرد غم مینشاند.اینجا کریت است.روستای زلزله زده شهریور مرگ آفرین 57.هیچ کس نیست.فقط ما هستیم و صدای آه هایمان که با دیدن خانه های کاهگلی فرو ریخته در هوا طنین میندازد.
کریت را خواهر طبس مینامیدند تا قبل از فاجعه سال 57.روستایی پرجمعیت با نخلهای برافراشته و گلهای نرگس.روستایی با قدمتی 1000 ساله و مردمانی قدیمی و اهل دل.حالا اما نخلهایش سوخته و سربریده شده اند.نخلهای خرمایی که روزگاری کام شیرین میکردند و امروز خود فرهاد گشته اند.
25 شهریور ماه سال 1357 خورشید تازه غروب کرده بود.قلب کریت بی تاب بود.زمین هزاره هایی بود که در خود میفشرد و به ناگاه عصر آن روز سیاه زمین تابش به پایان رسید و زلزله رخ داد.قلب کریت منفجر شد و زلزله 7.5 ریشتری تا طبس پیش رفت. زلزله ای که در آن بحران انقلاب هیچ وقت تعداد کشته های واقعی خود را رو نکرد.طبس از بین رفت.کریت با خاک درآمیخت.25000 کشته شاید حتی بیشتر….
حالا ما در کریت هستیم.نکند داریم خواب 30 ساله سرزمین فراموش شده را میاشوبیم؟ دلمان سخت گرفته است.راهی کوچه های خاکی کریت شده ایم. آب انبار تنها بخشی است که هنوز سیمای زندگی دارد.آب انباری چند صدساله از دوران افشاریه که وقتی به سراغش میرویم کبوترها را در دالانهای تن خسته اش لانه کرده میابیم.کبوترهایی که وقتی بغ بغو میکنند صدایشان در زیر گنبد آجری و خسته بنای افشاری میپیچد و هزار نغمه ناکوک میشود.کریت زخم خورده است…
راهی کوچه هایی میشویم که زمینش زیر قدمهایمان ترک میخورد از بس لب تشنه شده است.نمیدانم زمین چه دردی گرفته بود که پس از هزاره ها آرامی به ناگاه قلبش تپید و قلب روستا را لرزاند.یکی میگوید زمین وقتی میلرزد که عاشق شده باشد.زمین معشوقش را از میان این خانه ها میرباید و خشک و تر را با هم میسوزاند.قصه زمین لرزه قصه آدمهایی است که زیر این خانه ها برای ابد دفن شده اند.و کوچه ها حالا خالی از همه آن زندگیهایی شده است که هرکدام برای خود قصه ای داشتند.
جایی حوالی گورستان قدیمی دلمان میلرزد شبیه دل زمین.در اینجا پس از 35 سال فرسایش خاک، حالا استخوانها در دل یک تپه بیرون زده اند.کسی نمیداند این جمجمه کدام کودکی بوده که هیچ مادری او را دفن نکرده است.یا گوری دسته جمعی بوده یا گروهی که با هم زیر آوار مانده اند.از هرجای تپه تکه استخوانی بیرون زده است و ما را وحشت زده میکند.خدا میداند کسی از صاحبان این بدنها،زنده مانده بوده که امروز بیاید و یادی از آنها کند یا هیچ کس دیگر به خاطر نمیاورد که چه کسی روزگاری اینجا نفس میکشیده است…
کنار تپه مردگان قبرستانی عجیب وجود دارد.قبرهایی که بر خلاف قبور همه جا در دل خاک نیستند.بلکه روی سطح زمین برجسته مینمایند…بعدها میفهمم اینها قبرهای “اسپردنی”(سپردنی) هستند.انگار درآن روزهای زندگی و زنده بودن اینجا کنار امامزاده ای بوده متبرک و رو به مسجدی قدیمی.و کریت که روستایی بوده سر راه مسافران.اگر کسی در اینجا هنگام عبور و سفر میمرده او را در سطح زمین مجاور هوا در مقبره ای برجسته میگذاشتند تا زودتر جسدش متلاشی شود و سپس استخوانهایش را در کیسه ای قرار داده و به شهر آن مسافر میفرستادند…پس از زلزله و ویرانی کامل کریت و تخلیه روستا این قبور و اجساد درون آنها بی نام و نشان باقی ماند.دیگر کسی نمیداند زیر این حجم سنگی کدام پیکره مسافری غریب، چشم انتظار دستی است که سرانجام او را به خانه برگرداند…
مسافر تا ابد پایبند خاک کریت شده است…
آن سوتر روستای تازه ساز کریت قرار گرفته است.روستایی که پس از زلزله برای بازماندگان ساخته شد و باقی به آنجا کوچ کردند.حالا یک نسل گذشته و نسل امروز کریت دیگر نمیداند زیر آن خاکها چه آدمهایی روبه فراموشی رفتند…
انقدر دلمان غم دارد که با بهانه ای میخواهیم زیر گریه بزنیم و این بهانه وقتی فراهم میشود که در خاکی روستا سیل جمعیتی سیاه پوش به سوی ما هجوم میاورد و ما تا به خود بجنبیم که چه شده در میان عزاداران عاشورا قرار میگیریم..خاک بلند است و گامهای مردمانی عزادار به سرعت در حال دویدن.ما گیج میخوریم.نجوایی از دور شنیده میشود.”حسین…حسین….” حجم صدا که نزدیک میشود “حا”ی حسین پرپرمان میکند از بس در خود درد دارد…
دو گهواره سبز از جنس نخل بر دوش مردان به سرعت در باد میدود.چیزی شبیه وهم در ما جاری میشود.سیاوش شهید در حافظه اسطوره ای ملت من دارد میرود که به خاک سپرده شود و باد نام سیاوش را در تن ابرها تکثیر میکند. ابرها میبارند و هزاران سیاوش و سهراب و حسین بر زمین فرو میروند و از زمین میرویند…
زمین بارور میشود.زمین عاشق میشود.باور کن…
میگریم میگریم میگریم و فکر میکنم هزاران سال است مردمان من دارند سو وشون میکنند…
……………………………
آبان 92-روستای نایبند
هروقت صحبت از معماری پله کانی میشود همه بی اختیار یاد ماسوله میفتیم.اما ایران ما روستاهای زیادی دارد که بر سینه کوه پله به پله بالا رفته اند تا دست به آسمان سایند.و یکی از زیباترین این معماریهای سنگی روستایی سبز در دل خاکی کویر است.روستای نایبند در جنوب طبس و سرراه جاده راور در 134 کیلومتری دیهوک….
نزدیک ظهر عاشوراست که به آنجا میرسیم.تمام مردم نایبند انگار در قبرستان ده جمع شده اند.قبرستانی روبه بلندی که مردم جعبه شیرینی و شکلات به دست از آن پایین میایند.در تعجبیم و میفهمیم این یک رسم کویری است که در عاشورای حسین مردم به دیدن مردگانشان میروند و برای آنها خیرات میکنند.همین است که هرکسی چیزی به ما تعارف میکند از انار تا خرما…
کودکان ده اما بسیار سرخوشند وقتی مسافران را میبینند.گرد ما جمع شده و هیاهو راه میندازند.هرکدام سعی دارد بیشتر به ما نزدیک شود و این گاهی به دعوا و زد خورد مینجامد.کودکان نایبند با غریبه ها چه زود دوست میشوند و مدام ژست میگیرند تا ما از آنها عکس بگیریم و از ما قول میگیرند عکسها را برایشان پست کنیم…همه با هم رفیق شده ایم.مهرداد همان پسر جلویی دوست جون جونی ما شده است…
به دخترها میگوییم بیایند عکس بیندازند خجالت میبکشند.یکی از آنها میگوید :با پسرها؟؟ بد است آخر…
و پسرها که تخت سینه دخترها میکوبند و آنها را از جمع خود بیرون میرانند.پسرهایی که روزی شوهر همین دخترها خواهند شد و خدا کند آن وقت مهربان تر باشند…
کوچه های نایبند خاکی و بافتی کویری دارد.کوچه هایی باریک که بر سراشیبی کوه ساخته شده اند.خانه هایی در دل هم بی نظم مشخص که فضاهای حیاط و آغل و تنورشان با هم مشترکند و همسایه هایی که صمیمانه در کنار هم زندگی میکنند. سقف خانه ها از تنه و برگ نخل پوشیده شده اند و چهره روستا را از دور بر سینه کوه سبز میکنند گرچه دیوارها کاهگلیند و با شنهای خاکستری نقش خورده اند….
بویی مست کننده ما را به پیچ کوچه ای میکشاند.دیگهای بزرگ غذاهای نذری روی اجاق قل قل میکنند.روی در آنها زغال سرخ ریخته اند.نهار ظهر عاشورا آبگوشت است که بوی آن 7 محله آن طرف تر هم میرود!
روستاییان ما را دعوت به نهار میکنند.اولش رویمان نمیشود که دعوت آنها را بپذیریم راستش میترسیم غذایشان کم بیاید.یکی از جوانهای روستا به حرف ما میخندد.میگوید از برکت سفره حسین ده روز و ده شب همه روستا و همه مهمانان روستاییان اینجا در حسینیه قدیمی ما پذیرایی میشوند و تازه هروعده هم غذا باز زیاد میاید و هرکس مقداری هم به خانه میبرد….
خانمها به حسینیه زنانه رفته و آقایان هم به قسمت مردانه.کفشهایمان را درمیاوریم و سلام گویان مهمان سفره زنان نایبند میشویم.اینجا تمام زنان جمعند با کودکانی که از سروکول سفره بالا میروند.حسینه در کنار یک نخل بزرگ ساخته شده است.نخلی که درست وسط سفره ها با برگهای وسیعش بر سر مهمانان این سفره سایه انداخته است.بوی نان تازه از تنور درآمده با بوی آبگوشت درآمیخته و حسابی ما را گرسنه کرده است…
زنان کنار ما جمعند و دخترکان ما را سوال پیچ میکنند.دوست میشویم با آنها … برای آنها ما زنان شهری هستیم دوست دارند همه چیز را راجع به تهران بدانند و ما گیج میشویم که در برابر خیل سوالهای آنها بهترین جوابها چه میتواند باشد.جوابهایی که هم صادقانه باشد و هم آنها را وسوسه به مهاجرت نکند…
بعد از نهار راه میفتیم که کوچه های روستا را بگردیم.بچه ها مشتاق و کنجکاو دنبالمان کرده اند و هریک میکوشد توجه مارا به خود بیشتر جلب کند.کودکان مهمان نواز نایبند مشتاقند تا روستا را نشانمان دهند.پس پشت ده ها کودک با صفای نایبندی راه میفتیم و بالا میرویم….
به برج قدیمی روستا در آن بالا میرسیم.جاییکه روزگاری میل روستا بوده و حال استوانه ای کاهگلی برای بازی بچه ها…
نایبند چهره زیبایی دارد دردل کویر.یک سوی آن کویر طبس پهنه گشوده و سویی دیگر به خاطر وجود چشمه های گوارای آب سبز و سرزنده از صدها درخت نخل و میوه است. روبرویش کوه های شتری برافراشته اند.و جاده هایی پیچ در پیچ کوهستانی که نایبند را به روستاهایی دیگر وصل میکند.آن سوی کوه ها پارک ملی نایبند است و یوز آسیایی…اینجا طبیعت شگفتی دارد.طبیعتی پر از تضادهای زیبا…
با بچه ها تصمیم میگریم عکسی دست جمعی و به یادگار داشته باشیم. سعی مهرداد برای آرام ساختن آنها بی فایده است.هیجان عکس دست جمعی بچه ها را از خود بی خود کرده است….نگرانیم از این بالا پایین بیفتند اما گوش کسی بدهکار ما نیست و هرکسی در حال شیطنت و بازیگوشی…
بالاخره دخترها هم ژستی میگیرند تا در قاب دوربین ما ثبت شوند.قول میدهیم عکس آنها را برایشان پست کنیم.یکی از دخترکها سراغ یکی از دوستان ما میاید و میگوید: پسرها میگویند شما خیلی قشنگید….
دوستم سرخ میشود و نگاهی به پسرهای فسقلی 10 -12 ساله ای میندازد که چشمشان او را گرفته است….!!!!!!
در راه برگشت از کوچه ها بچه ها طوری دوره مان میکنند و مراقب ما هستند که از بلندیها پایین نیفتیم که دلمان غش میرود از اینهمه محبت خالص و بی ریا.چه میتوانیم در جواب اینهمه مهر آنها انجام دهیم.جز دعای خیری برای آینده آنها که خدا کند سر از شهرهای بی درو پیکر و بی هویت درنیاورند…
کودکانه نایبند تا ابد در خاطره های ما خواهد ماند.کودکانه ای از جنس کودکی خود ما، همان قدر معصوم همان قدر زیبا!
………………………………………………
آبان 92-دیگ رستم
از روستای کودکانه نایبند که خارج شدیم راهی جایی هستیم که نام عجیبی دارد “دیگ رستم” که تقریبا در 240 کیلومتری طبس و 10 کیلومتری روستای “راور” قرا گرفته است.چراغهای روستا از دور دیده میشود از کسی سوال میکنیم دیگ رستم کجاست جواب پرتی میدهد و نزدیک است که پشیمانمان کند از ادامه راه.اما تجربه ثابت کرده جاهایی که برای محلیها بسیار پیش پاافتاده به نظر میرسد ممکن است مکانهای دیدنی جالبی برای ما شهریهای ندید بدید باشد پس راه را ادامه میدهیم و سرآخر از چشمه دیگ رستم سردرمیاوریم.
بوی گوگرد همه جا را گرفته و حسابی راهنماییمان میکند که باید نزدیک چشمه معدنی باشیم.آبی سبز به رنگی عجیب روی دامنه تپه ای خاکی روان است از آن بخار بلند میشود وقتی دست در آب فرو میکنیم باورمان نمیشود که آب در این منطقه اینگونه داغ و سوزان است.بیشتر از چند ثانیه نمیتوانید دستتان را در این آب داغ فرو کنید.
تپه را گرفته و پیاده بالا میرویم.آنچه که دیگ رستم را عجیب تر میکند آبی به رنگ سفید است که به موازات آب سبز رنگ داغ جاریست اما این آب کاملا سرد است. و داخل آن اشکال رسوبی جالب توجهی دیده میشود.باور نکردنی است که دو آب با دو سرچشمه متفاوت و اینگونه از نظر درجه حرارت مختلف،مسالمت آمیز در کنار هم سرازیرند پایین تا به استخر آب معدنی دیگ رستم بریزند و در هم بیامیزند.
بالاخره سرچشمه آب گرم را پیدا میکنیم.در حفره ای لابلای سنگهای آتشفشانی زیر صخره های سنگی جا خوش کرده است و ما با شنیدن صدای قل قل آن متوجه اش میشویم.حالا میشود فهیمد که چرا محلیها به این چشمه آب معدنی عجیب “دیگ رستم” میگویند.اصولا در باور بیشتر مردم ایران چیزهای عجیب و غریب که نمیتوانستند برایشان دلیلهایی پیدا کنند با نامهای اسطوره ای چون جمشید و رستم و سلیمان آمیخته اند.حالا بیا فکر کنیم این یکی شاید روزگاری دیگ رستم بوده که خوراک بره خود را در آن میپخته است!
و اینجا جاییست که آب سرد و گرم معدنی با خواص درمانی در هم میامیزند و داخل این استخر طبیعی ریخته میشوند .جایی لابلای سایه نخلهای برافراشته و نی زار.اصلا طبیعت این منطقه شگفت انیگز است وباور نکردنی که میان بیایان و لابلای خشکی کویر یکهو جایی چنین رویایی و سبز سربرمیاورد.
که در غروب آفتاب و طلوع ماه آسمانش در کنار سبزی نخلها چنین دلفریبی میکند.دوستانی که تایلند سفر کرده اند میگویند به اینجا چیزی از آن زیباییهای مناطق حاره ای کم ندارد فقط حیف است که هیچ کس نیست به فکر آبادانی اینجا در مسیر درستش باشد…
اگر به آن دیوارهای ویران کنار استخر نگاه نکنید چه کم دارد از استخرهای طبیعی خارج از کشور که لابلای درختان استوایی و کنار دریا قرار دارند.با این تفاوت که اینجا شگفت آورتر است زیرا در کنار رملهای کویر چنین سایه نخلهای تودرتویی با هوایی مرطوب و استخری پر ازآب گرم و تن نواز فضایی متفاوت ایجاد میکند.حتما تنتان را به آب دیگ رستم بزنید.دو استخر زنانه و مردانه در کنار هم جدا در اینجا با کمترین امکانات ساخته شده است.شاید اگر این منطقه در اختیار کشوری مثل ترکیه بود خدا میدانست تا حالا چه هتلها و چه امکاناتی برای استفاده از این مکان درمانی ایجاد میشد.
دیگر راه افتادیم به سمت طبس .وارد شهر طبس که میشوید گنبد روشنی با محوطه ای بزرگ و ده ها درخت نخل توجهتان را به خود جلب خواهد کرد.اینجا را زیباترین بارگاه امامزاده های دنیای شیعه مینامند.بارگاه حضرت حسین بن موسی الکاظم، برادر تنی امام رضا (ع) که چون طبس سر راه خراسان قرار داشت در قرنهای پیش در اینجا ساکن و به شهادت رسید و هیمنجا هم دفن شد….امروز دیدن محوطه این امامزاده خالی از لطف نیست.
پس چادرهای گل گلی را سر میکنیم و راهی زیارت امامزاده و به جا آوردن دو رکعت نماز میشویم و روزمان را به پایان میبرdم تا روزی بعد و ادامه این سفر زیبا و خاطره برانگیز…..
……………………………………………………….
قبل از هرچیز مراتب تاسف و تاثر خودم را از مرگ طبیعت گرد عزیر و محترم،جناب آقای طالبی اعلام میدارم که متاسفانه چند روز پیش در بخشی از کویر لوت هنگام سفری تحقیقاتی، بسیار ناباورانه به خاطر انفجار مینی کاشته شده در دل خاک جان خود را از دست دادند. تاسف و غم ما از عمق ماجرا کم نمیکند اما شاید اگر همه با هم فریادی در گلو باشیم که در فضای مجازی انتشار پیدا کند کسی پیدا شود و برای ما توضیح بدهد که :
چرا مین آن هم در کویر لوت؟؟؟؟؟؟؟؟
و اما ادامه سفر….
بچه که بودم مادربزرگ همیشه سنجاق قفلی را به پیش سینه لباسم میزد و میگفت از جن و زال دورت میکند…و ما با این قصه بزرگ شدیم که همه جنهای عالم انگار منتظرند که دخترک نوبالغی را در کنجی خلوت گیر بیندازند و عروس جنیانش کنند….عمر ما که به 35 رسیده است و تاکنون دست هیچ زار و نازاری به ما نرسیده این بار اما خود کوله بار بسته ایم و به سروقت جنیان میرویم.برای هم سفر شدن با ما اگر دلت میخواهد سوزن سنجاقی هم بیاور شاید به کارمان آمد!
کال جنی مینامندش.دره ای بزرگ و هولناک و اعجاب برانگیز که در شمال طبس و 35 کیلومتری آن واقع شده است.از قبل راجع به آن خوانده بودم و میدانستم بی راهنمای محلی پیمایش کف دره از من ناوارد برنمیاید.پس با کمک دوستان وبلاگی و پرس و جو از این ور و آن ور به راهنمای کهنه کار طبس؛آقای تقوی؛ نامی رسیدم و چه خوش رسیدنی وقتی از نزدیک با او آشنا شدم.بنا به پیشنهاد و همراهی او صبح زود از طبس راه افتادیم به سمت دره جنی که محلیها معتقد به وجود ارواح و اجنه در آن هستند….در میانه های جاده و بی هیچ تابلو و راهنمایی در جایی سنگ چین شده راه افتادیم به سمت پایین دره سرازیر شدن…
همان ابتدا به ساکن با دالانهای تنگ و باریکی روبرو بودیم که عبور از آنها با زحمت و سختی همراه بوددالانهایی که اگر کمی ابعادمان بزرگتر میبود امکان رد شدن از آنها فراهم نمیشد.طبیعت محیط برایم کاملا تازگی داشت و من و همراهانم تاکنون با چنین کوهستان عجیبی سروکار پیدا نکرده بودیم.
راستش را بگویم نه من و نه هیچ یک از دوستان همراه، طبیعت گرد حرفه ای نیستیم و بدنهایی چالاک برای کوهنوردی و طبیعت پیمایی نداریم.بالطبع پیمودن چنین دره هایی بلند و راه هایی ناهموار برای ما کار راحتی نبود.آقای تقوی که راهنمای کهنه کار و کوهنورد باسابقه این مناطق به حساب میاید به خوبی میدانست که ما را از کدامین راه ها عبور بدهد.برایمان طناب بیندازد.قلاب بگیرد و از مسیرهایی سخت ردمان کند.بی حضور این مرد کوهستان قدم از قدم برداشتن در این دالانهای سنگی و خاکی برای ما کاملا ناممکن مینمود.
وقتی با زحمت و سختی خود را از لبه دره به کف آن رساندیم تازه وارد فضایی مسطح و خاکی شدیم که با کوه هایی بلند و دالانهایی شگفت انگیز احاطه مان میکرد.اینجا جایی شبیه دره های گرند کانیون آمریکاست.باور کنید تا از نزدیک آن را نبینید به عمق زیبایی و بدیع بودن آن پی نخواهید برد.
در بخشی از دیواره های دره جنی حفره هایی روی بدنه کوه وجود داشت که آنها را خانه های گبری مینامند.قلاب گرفته و به زحمت از دیواره خاکی بالا میرویم.بالای سر ما حفره بلندی قرار دارد چون دهانه چاهی بلند که تنها یکی از دوستان میتواند دهانه چاه را گرفته و خود را به حفره بالاتر برساند.متوجه میشویم اینها دست کندهای بشری هستند.خانه های زرتشتیان زمان ساسانی که در سینه کوه های ستبر این دره های مخفی برای خود خانه های سنگی میساختند.در گذشته ای که سطح کف دره بالاتر و هم سطح حفره اول بوده عبور و مرور آنها به راحتی انجام میشده و اولین حفره حکم در خانه آنها را داشته است.
حفره های بالایی بنا به شهادت دوستمان فضاهایی وهم آلودند.صدا که میکنیم در صدایی گنگ گم میشود.تو گویی کسی، موجودی در آن بالاها دارد در دل سیاهی مطلق خانه های سنگی نگاهت میکند.نگاه را که نمیبینی اما سنگینی نگاه به شهادت دیگری آزارت میدهد.دوستمان ترجیح میدهد بیشتر از این در خانه گبری مزاحم صاحبخانه نباشد و زودتر به بیرون برگردد…
بی دلیل نیست که اینجا را دره جنی مینامند.خوف دارد به خدا….
آقای تقوی یک کوله بزرگ به همراه دارد که در آن از شیرمرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشود. وقتی درش را میگشاید با فوتی جادویی سیخ و میخ و کتری و چوب و خرمای طبس و قالیچه و ….بیرون میریزد.آقای تقوی اتش به پا میکند و ما درست زیر پنجره آقای گبری! لم میدهیم زیر تیغ آفتاب کویر و دل میسپاریم به خاطره های گوش نواز راهنمای کوهستان و شامه تیز میکنیم برای بوی نانی داغ که روی سینی فلزی با دستهای چابک آقای تقوی هی ورز میاید و هی دل ما را آتش میزند .مگر سیر میشویم وقتی لقمه لقمه نان داغ با حلوای خرما میزنیم و پیاله پیاله چای ذغالی مینوشیم؟
بلند میشوم تا با محمد امین کمی تنهایی دالانهای خاک گرفته دره ارواح را طی کنم. محمد امین کمی خوف زده میگوید خیلی جلو نرویم من اما دلم قیری ویری میرود برای دیدن چیزی و کسی که خیلی هم آدم نباشد!!!!! اصلا کرم دارم که افسانه پردازی کنم. آقای تقوی برایم قصه ماری را تعریف کرده است که هر جمعه از لای یکی از این سنگها با سوت آقای تقوی سرش را بیرون میاورد تا آب بخورد و من فکر میکنم حالا خدا میداند از لای کدامین سوراخ دارد یواشکی ما را دید میزند.
بساطمان را جمع کرده و راهی بخشی دیگر از کال جنی میشویم.کال به مسیرها یا دره هایی گفته میشود که بر اثر عبور آب یا سیلاب ایجاد شده باشد.خاک براثر فرسایش در این دره اشکال عجیبی را ایجاد کرده است و آنچه که زیبایی این دره را دو چندان میکند عبور از میان همین اشکال انتزاعی است.گاهی باید از میان دالانهای بلند و سربسته بگذریم و گاهی باید از دل شیبهای تند کوهستان.گاهی سر از نیزارهایی مرداب درمیاوریم و گاهی از زیر سایه نخلی خودرو میگذریم.گاهی زیر پای ما را عبور شنهای کویری قلقلک میدهند و گاهی تن نرم جویباری دستهایمان را خنک میسازد. کال جنی ترکیب شگفت انگیزی از طبیعت منحصر به فرد این منطقه است.
یک جاهایی دیگر احساس میکردیم که قدرت قدم از قدم برداشتن را هم نداریم. عجزی کامل وقتی باید از شیبی تند به پایین سرازیر میشدیم و یا تنگه ای صعب العبور را رد میکردیم.جایی باید از روی تنگه ای پر آب دورخیز کرده میپریدیم و گاهی هم باید سر خم کرده و سینه خیز جلو میرفتیم.همه اینها با کمک راهنمای مهربانمان امکان پذیر میشد.تا آقای تقوی را داری غم نداری….
و سرانجام انعکاس آبی آسمان کویری بر تن رودخانه ای که خدا میداند از کجا میجوشد و بر تن خشک طبس میلغزد…بی خود نیست که اینجا مکان چله نشینی مردمانی در گذشته های دور بوده است.اینجا باید نشست و اندیشید…چله بنشینی یا ننشینی خدا در همین نزدیکی چادر زده است!
………………………………………………….
آبان 92- روستای ازمیغان
از کال جنی که درآمدیم راهی بهشتی زمینی شدیم که جمع اضداد بود.حدود 48 کیلومتر دورتر از طبس و در جهت شمال شرقی که پیش بروید به نقطه ای از کویر میرسید که آنچه با چشمهایتان میبینید را باور نخواهید کرد.صحبت از روستای ازمیغان است که با آب و هوای معتدل و وجود رودی همیشه پرآب،میانه کویر را چه خوش سبز و سرزنده کرده است.
با راهنمایی آقای تقوی سر از ازمیغان درمیاوریم.در ابتدا بوی برنج به مشاممان میرسد. عجیب به نظر میرسد اما یاد شالیزارهای شمال افتاده ایم.آقای تقوی میخندد و میگوید اشتباه نکرده ایم.اینجا مزارع برنج در دل کویر ایران است….انقدر هیجان زده شده ایم که از ماشین پیاده شده و راهی شالیزارها میشویم.روستاییان سرگرم برداشت محصولند. با اجازه آنها داس را گرفته و تلاش به برداشت میکنیم.کار خیلی سختیست. وقتی مراحل کاشت و برداشت برنج را برایمان توضیح میدهند خجالت زده میشویم که گاهی این برکت الهی را چگونه بی ارزش میسازیم.شاید قدر دانه به دانه این خوشه ها را مردمان کویری چه بسا بیشتر از مردمان خطه شمال بشناسند. سرزمینی که خاکش از بی آبی گاه به گاه ترک میخورد و به یمن رحمت خدا اینگونه پر خوشه برنج میدهد.
با آقای تقوی راهی کوچه باغهای ازمیغان میشویم.پیاده و ساده باید این بهشت زمینی را پیمود و در تن خاکی آن جاری شد و زیر آسمان آبیش نفس کشید تا معجزه کویر را از نزدیک حس کرد و بویید.
ازمیغان روستایی ییلاقی است که به یمن وجود رودخانه همیشه پرآبش چهره ای دگرگون از دیگر روستاهای کویری دارد.انگار اینجا باران و ابر و آب دست دوستی با خاک داده اند که باغهایش اینگونه پر میوه اند و زمنیهایش اینگونه پر محصول.تمام خانه ها کوچه باغهایی رو به پایین دست روستا دارند که ما را راه میدهند ما بین دیوارهای خشتی و گلی قدم بزنیم و دست رود را بگیریم و راهی دورهای دور ازمیغان شویم.
خانه های روستا شبیه دیگر معماریهای کویری است.خشت و گل و خاک با چوب به هم گره خورده اند و ازمیغان را روستایی پر نعمت و سرزنده کرده اند.تمام خانه ها، درهایی باز روبه مهیمان دارند و حکایت میهمان نوازی کویری را سر گوش مسافران خسته نجوا میکنند.
آن بالای تپه ها،جایی نزدیک قلب کویر و سایه نخل خرما ،امامزاده روستا با گنبدی سبز آرام مسافران مشتاقش را به بالا میخواند.به بالایی نزدیکی آبی آسمان.میگویند امامزاده جعفر طیار است.نمیشناسمش اما اسمش من را یاد نمازهای طولانی خاله مادرم میندازد که می ایستاد و نماز جعفر طیار میخواند خدا رحمتش کند.
ازمیغان باورنکردنی است.درختانی از جنس درختان گرمسیری در کنار درختان مناطق سردسیری همه با هم اینجا در سایه کویر غنوده اند.از کوچه هایش هم بوی انار میاید و هم بوی گیلاس.درخت گردو در کنار نخل خرما …زردآلو در کنار پرتغال…گلابی در کنار خربزه و خیار.خلاصه بی ربط نگفته ایم که ازمیغات جمع اضداد زمینی است و خود بهشت …راستش بهشت هم انگار یک وجه تسمیه اش همین است دیگر.حالا تو بگو آنجا حوری و غلمان هم دارد .کسی چه میداند شاید پشت این دیوارهای کاهگلی سرو کله حوریهای بهشتی هم پیدا شود؟
رودخانه ازمیغان میخروشد و از پایین دست به بال دست میرسد.بچه های کوچک روستا با قلابهای دست ساز خودشان کنار رودخانه سرگرم ماهی گرفتن هستند. باید ببنید که با چه شوقی سطلهای پلاستیکی خود و صیدهای دو سانتی خود را به ما نشان داده و بادی در غبغب میندازند این ماهیگیران کوچک….
به سوی کوه های روستا گام برمیداریم.جاییکه بوی دود میاید.نخلهای خشک را سوزانده اند و شبیه قربانیهای بی پناه تنه های سیاهشان بر زمین افتاده است. نمیدانم چه حکمتی این درخت دارد که وقتی سرش زده میشود این طور غریب و بی پناه دل میسوزاند.گویی درخت نیست پیکره بی جان شهیدی است که بر خاک افتاده است.نخل مرا همیشه تا ابد یاد آبادان خواهد انداخت…
به بالا که میرسیم جاییست که انگار رودخانه ازمیغان از آنجا میجوشد و بیرون میاید. روی سنگهای کوهستان بخشی از کوه سبز شده است به یمن چشمه همیشه جوشان این روستا.تنه ستبر کوه سوراخ سوراخ است.آقای تقوی میگوید این همان دست کندهای گبری است که در کال جنی هم دیده بودیم.از اشکانی تا ساسانی آدمهایی بودند که در کوه های ازمیغان سوراخ میکندند و زندگی میکردند.
جای بچه های روستا اینجا خالیست.تکه نانی که به چشمه میندازیم غل غل جوشان ماهیهای ریز و درشت است که برای ربودن طعمه بر سطح آب میزنند و به سرو کول هم میپرند….
بعد از ساعتی که رهسپار پایین میشویم به چشم بهم زدنی باران میگیرد.رگباری که تندی به تگرگ تبدیل شده و به سروکول ما نوک میزند.انقدر سفت و سنگین میبارد که چاره ای جز دویدن برای رسیدن به سرپناهی نیست و در همین دویدن سرخوردن است و چپه شدن روی سنگها.به قیافه من که نگاه کنید تا ته ماجرا را خواهید خواند فقط توجه داشته باشید آنچه شبیه بچه گربه زیر دستمال مخفی کرده ام دوربین بیچاره من است که از سویی زیر آماج رگبار و تگرگ ضربه خورد و از سویی دیگر بعد از زمین خوردن من…
به قول آقوی همساده:له لهیم ها….
……………………………………………..
آبان 92-چشمه مرتضی علی
بعد از ظهر حول و حوش ساعت 3 بعداز ظهر راه افتادیم با کمک آقای تقوی به سمت چشمه مرتضی علی در 27 کیلومتری شهر طبس و نزدیکی روستای خرو.راستش هیچ تابلوی مشخصی برای یافتن مسیر وجود نداشت و اگر آقای تقوی راهنمای ما نبود به راحتی نمیتوانستیم به مسیر دسترسی پیدا کنیم.وقتی برای خوردن نهار نداشتیم. آقای تقوی نگران بدی هوا،بارندگی و تاریکی بود و مدام اصرار به سرعت عمل داشت. حق با او بود پس سریع چند لقمه ساندویچ خورده و راه افتادیم.آقای تقوی معتقد بود برنامه های امروز ما کار حداقل 2 روز سفر بود که ما به خاطر کمبود وقت آن را فشرده در یک روز انجام دادیم.بدنهایمان خسته و کوفته،هوا سرد و بارانی و غروب آفتاب نزدیک بود.دلمان غذایی گرم و پیاله ای چای میخواست که وقت نداشتیم انجامش دهیم.راه افتادیم در مسیر چشمه مرتضی علی….
چشمه مرتضی علی یک مسیر 5 کیلومتری پیاده روی ای در دل کوهستان و لابلای صخره ها و سنگها و در مسیر رودخانه ای پر آب است که بنا به فصل شدت آب آن متغیر خواهد بود.تصور ابتدایی ما از این پیاده روی این بود که قرار است با پا بر سنگها گذاشتن بدون خیس شدن از عرض رود بگذریم.پس همان ابتدا با دست، پاچه ها را بالا میگرفتیم و از روی تخته سنگها میگذشتیم.آقای تقوی میخندید و میگفت این تازه اول راه است ها…خودتان را آماده کنید که باید به آب بزنید…..و محمد امین با آن شلوار سفید پلوخوری فکر میکرد با بالا زدن پاچه ها میتواند از خیس شدن آنها جلوگیری کند.
کم کم ازتفاع آب بالا میگرفت.عبور از میان صخره های خزه بسته و خیس دشوار میشد.گاهی پایمان میلغزید و درون آب چپه میشدیم.هوا پاییزی و به شدت گرفته بود.هیچ کس جز ما در اینجا نبود و این به ما فرصت لذت بردن میداد.لذت در سکوت راه رفتن در تن آب و لمس سختی کوهستان زیر سایه تن صخره ها.کیف این پیاده روی به همین تنهایی آن بود.
در طول این مسیر دیواره های بلند کوه همراهیمان میکرد که روی بدنه آنها خانه های دستکند گبری توجه ما را جلب میساخت. از زمان ساسانی عده ای در اینجا در دل این کوهستان مخفی و آرام ،لابلای رد آب و سکوت دره داخل دیواره هایی صعب العبور برای خود ماوا میگزیدند.خودم را در آن دوران حس میکنم و میندیشم به ارواحی که پشت سر ما در آب همراهیمان میکنند.صدای پای آب با صدای پای وجود اثیری آنها در هم میامیزد و مرا جادو میکند.
این خانه های گبری مقطعی از کانالی هستند که پشت آنها اطاقهای دستکند قرار دارد ولی بی وسایل کوهنوردی امکان درنوردیدن آنها ناممکن است.از این کانال 1500 سال است که آبی گوارا میخرامد و راه باز میکند.سرچشمه این آب چشمه های جوشانی در دل حفره های سنگی است که بزرگترین آنها به چشمه مرتضی علی معروف است و پس از 35 دقیقه راه رفتن به آن خواهیم رسید.
محلیها اینجا را “حمام مرتضی علی” هم مینامند و معتقدند که حضرت علی وقتی از اینجا میگذشت ملائکه به دستور خدا این چشمه معجزه آسا را برای استحمام تن مبارکش ساختند….باورهای محلی زیباست چه واقعی و یا تخیلی دوست دارم باورش کنم.
میدانید چرا این چشمه این چنین معجزه و متبرک مینماید؟اگر به قیافه نازلی توجه کنید شاید بتوانید حدس بزنید.یک سوی آب سرد_سرد و سویی دیگر گرم _ گرم است و هر دو آب دوستانه و آرام از کنار هم میگذرند بی آنکه به هم کاری داشته باشند.شما میتوانید در این سوی رود راه بروید در حالیکه یک پای شما در آب سرد قرار گرفته و پای دیگر در آب گرم.
*دلیل این اتفاق آن است که آب گرم چشمه از دیواره سمت راست به داخل رودخانه می ریزد و همین، اختلاف دمایی را در چشمه ایجاد می کند که گاهی به ۱۰درجه هم می رسد! غلظت بیشتر آب گرم و تفاوت ساختاری آن با آب سرد جاری در کف رودخانه باعث میشود که این آب ها تا مسافت حدود سیصد متری بستر رودخانه هم پیش بروند در حالی که به طور کامل با هم مخلوط نشده اند و در بستر رودخانه قابل تفکیک هستند! به این ترتیب می بینید که در یک طرف رودخانه آب سرد و در طرف دیگر آب گرم جریان دارد……
اما شاید دیدنی ترین بخش این گردش طبیعی دیدن طاق شاه عباسی است که حکم سدی بر رودخانه را داشته و قرنهاست در انتهای این محل آرام بر دهانه ای تنگ دره ای زیبا غنوده است.از دو طرف شیارهای آب بر تن دره سرازیند و با وزش باد نسیمی مطبوع را ایجاد میکنند.اینجا جایی شبیه تکه قصه ای از افسانه های وهم انگیز است وقتی اینچنین در دل غروب سایه آجری سنگینی بر ما میندازد.طاق شاه عباسی 700 سال است که دست راست کوه را بر دست چپ آن گذاشته و تاجی بر کوه نهاده است.
در قسمت پایین این طاق بند ،طاقی آجری قرار گرفته به بلندی 17 متر که با بخش بالایی طاق به ارتفاع 30 متر میرسد.تصور کنید با امکانات آن دوران چطور و با په معماری دقیقی این طاق آبی زده شده که پس از گذشت 7 قرن هنوز سرپا بالای رود قرار گرفته است.
روی بخشی از بدنه طاق نقوش بز کوهی ایرانی دیده میشود.بزهایی که هزاره هاست نماد درخواست فراوانی آبند و زایندگی رود.گرچه قدمت این بنا به صفویه برمیگردد اما عده ای معتقدند که در خاطره های جمعی قوم ایران زمین بز کوهی هم نماد برکت آب است و هم نمادی از فرشتگان نگهبان آب که بر دیواره های طاق برای افزایش و فراوانی نعمت دعا می کنند….!
هوا کاملا تاریک میشود وقتی پا از چشمه بیرون میگذاریم.بخشی از مسیر را به کمک آقای تقوی پیدا میکنیم او به ما میگوید که هوا خراب است و اگر من فریاد کشیدم باید سریع فرار کنید که شاید سیلی بی امان به میان دره سرازیر شود…
وقتی به پشت سر مینگریم انگار دیوی سیاه ما را دنبال کرده است. ترس برمان میدارد و فکر میکنیم کسی دارد ما را با چشم هایی رازآلود میپاید. شما یادتان باشد که هیچ وقت چشمه را به تنهایی در شب طی نکنید کسی چه میداند شاید یکهو دیو سیاه قصه ها از پشت کوه دستش را دراز کند و یک لقمه خامتان کند.از ما گفتن بود ها…
**برخی اطلاعات از سایت دانشنامه طبس گرفته شده است.
……………………………………………………………..
آبان 92-آخرین بخش سفر
این آخرین پست سفرنامه طبس خواهد بود.شاید برای شما این سوال پیش بیاید که چه سفرنامه طبسی که هیچ دیدنی از خود شهر طبس در آن نبود.گفتنش آسان نیست و ماجرایش برخواهد گشت به 25 شهریور سال 1357 ساعت 7:36 دقیقه بعداز ظهر که قلب کریت لرزید و پیکره کویری بخشی از خراسان آن زمان را با خود لرزاند و طبس نیز لرزید.زلزله ای با قدرت 7.7 ریشتر طبس؛این شهر 2500ساله؛ را با خاک یکسان کرد و 25000 کشته فقط در این شهر به جا گذاشت.بسیاری از آثار قدیمی و دیدنی شهر نیز ویران شد و طبس بی مادر شد!
اما باغ گلشن طبس هنوز پابرجاست.گرچه عمارت اربابی آن ویران شد اما خود باغ ایرانی با ده ها اصله درخت میوه و جوی آب و سایه سار درختانش بعد از حدود 35 سال هنوز به روی مهمانان این شهر آغوش میگشاید و ما صبح آخرین روز از سفر 4 روزه مان را به ساعتی گشت و گزار در خنکای پاییزی ان گذراندیم.
طبس را قدیمیها ،تب بس” مینامند.از بس هوایش داغ و سوزان و گزنده بود و این باغ محملی بود برای خنکای دلنشین و فرار از گرمای کویر.باغ یکی از زیباترین باغهای ایرانی و یکی از شگفت انگیزترین مکانهای دیدنی طبس است.باغی متعلق به عهد زندیه و قاجار که توسط میرحسن خان سوم از سلسله خانهای منصوب نادرشاه ساخته شد.شگفتی ای باغ در موقعیت جغرافیایی آن است.از یک سو دشت کویر آن را احاطه کرده و از سویی دیگر کویر لوت اما باغ اینگونه پر آب و سرزنده از درخت چون نگینی در قلب خاکی ایران میدرخشد.
وقتی باغ را از نزدیک میبینی و تن به هوای دل انگیز آن میسپاری حس میکنی پا بر واحه ای گذاشته ای که سهراب برایش شعر میگفت.شاعرانه ای کویری است که رنگی سبز به خود گرفته است و با صدای پای آب درختان سردسیری را با درختان گرمسیری همسایه کرده است.از یک سو نخل با خرمای طبسش سایه میندازد از سویی دیگر کلاغ لابلای درختان چنار قار قارش بلند است.باغ چون معماری تاج محل مربعی است و دو جوی پرآب آن را قطع میکنند.
و اما حکایت پلیکانهایی که در باغ آزادانه میچرخند و گردشگر از همه جا بی خبر را شگفت زده میکنند.پلیکانهایی که انقدر با آدمیان مانوس شده اند که پا به پای ما در میان درختان سرخوش قدم میزنند و باغ را مایملک خود میدانند.قصه پلیکانها شنیدنی است…
روزی از روزهای رونق طبس و دور از زلزله خانمان سوز آن یک دسته پلیکان برفراز آسمان در حال مهاجرت به سرزمینهای سردسیری بودند که یکی از آنها بر باغ فرود آمد.دیگر برنخواست .برای مردم شگفت زده طبس پلیکان ؛پلیکان سرزمینهای سرد و افسانه ای؛ در کویر شوره زار شبیه افسانه ای میمانست پس مهمان دلشان شد…پلیکان در باغ خانه کرد.مهمان طبسیهای مهمان نواز شد.برایش در عمارت اربابی خانه ساختند.از استخر باغ برایش ماهی میگرفتند و پلیکان ما خوش در این باغ ساکن شد…
زلزله آمد.عمارت ویران شد.جسد پلیکان قصه باغ گلشن از زیر آوار بیرون آورده شد. مردم در غم از دست دادن پرنده سپید و مهربانشان و در غم از دست دادن عزیزانشان به سوگ بودند….وقتی شهر دوباره سرپا شد جفتی دیگر به یاد مهمان سرزمین دور خریدند و در این باغ رها کردند.جفت عاشق بچه دار شدند و ساکن باغ گلشن.حالا سی و اندی سال است که پلیکانهای باغ گلشن شهروندهای افتخاری این شهرند و در قلب مردم طبس مهری عمیق دارند…
طبس را به جا میگذاریم و به سوی شهر و دیارمان رهسپار میشویم.طبس مهربان و مردمان مهربان و گرم و صمیمی …مقصد این سفر اما از اول همین چند ساعت آخر بود. محمد امین به شوق پیمودن این مسیر ،سفری 4 روزه را برنامه ریزی کرده بود. تمام عشق محمدامین به این بود که دست کویر را عمودی از جنوب به شمال بپیماید یعنی به جای اینکه مسیر برگشت را از راه عادی بپیماییم تصمیم گرفته بودیم از طبس به سمت رباط گور-دارین-خور-فرخی-چاه ملک برویم.سر دوراهی چوپانان -جندق مسیر را هیجان انگیز و ماجراجویانه کنیم و راهی جندق شویم….
به جندق که رسیدیم بر سر این کار توافق نداشتیم .دو علی و محمد امین پایه بودند و ما خانمها نه..غروب نزدیک بود و جاده پیش رو کویری بی انتها رو به نمک زارها و شوره زارهایی که نه نشانی داشت و نه ما به آنها نشانی داشتیم.اما رای مردان پیروز شد و ما راهی شگفت انگیز ترین جاده همه زندگیمان شدیم.راهی پیمودن عمودی دشت کویر.از جندق به سوی معلمان و سرآخر شهر و دیارمان تهران…..
من اگر بخواهم دشت کویر را توصیف کنم چیزی ندارم در چنته.شما بگو راهی دور در افقی صاف و یک دست که تا چشم کار میکند تن شوره زارهای ترک خورده است و آسمانی آبی و افق که انگار تمامی ندارد و آسمانی که از بس آبی است دریایی را میماند در تن کویر.و کویر این برهوت دیوانه کننده سرمست که مستت میکند وقتی پای بر تنش میگذاری و هی رهسپار میشوی به ناکجاآبادهایی که در هیچ ذهنی نمیگنجند و تنها جاده است که در حافظه ات ثبت میشود و گاهی عبور تریلی و راننده ای که برایت دست تکان میدهد تا از تنهایی درآید…..
من این دشت کویر را میپرستم…و دلم میخواهد تا ساعتها روی این چندضلعیهای نمکی آن بنشینم از بس نمک گیر مهربانیش شده ام…
یک سو خورشید دارد غروب میکند.
سویی دیگر ماه برمیاد و ما در رویای کویر تا خانه شناوریم….
——————————
*تمام سفرنامه طبس را تقدیم آقای تقوی راهنمای خوب محلی طبس و سپس تقدیم مردم بسیار خونگرم و صمیمی این شهر میکنم.اگر روزی گذارتان به طبس و به دیدن آقای تقوی افتاد یادتان نرود که به او سلام سمیرا منفرد را برسانید و از قول من به او بگویید:دست مریزاد استاد که ما را نمکگیر دشت نمکیتان کردید.خدا یاریتان دهد که تا ابد ما را در جادوی طبس گرفتار کردید.ما این جادو را در قلب خود خفظ خواهیم کرد تا عمری دیگر و سفری دیگر که باز زیر سایه راهنمایی و کمک شما رهسپار این دیار شویم.خداوند نگهدارتان باد
……………………………………………………………………….
کلیه حقوق این پایگاه برای “دانشنامه طبس گلشنwww.tabasenc.ir ” محفوظ است
پاسخ دهید